بسم الله النور

آن گاه که شیفتگان قلمرو خیال، از دوری بهار ،ازخشت هاي عشق ،پرسان وحيران،ره گرفتند؛نسيم به نسيم،صحرا به صحرا،كوه به كوه،رود به رود،سراغ خانه ي بهار عشق ،ديار متروك،دوستي با صفاي ۴كوكب(ع) وشبنم هاي یخ زده برگلبرگ هاي بنفش را گرفتند؛دلدادگان قريب از شهر وديارغر يب ،از آشنايان دل كندند،راهي شدند؛رفتند و رفتند،ازبيابانهاي ساده وزلال گذشتند،به ساحل ونگین كوير رسيدند،آن دوردور ها،كمركش كركس كوه زيباي لاجوردي را با آسمان آبي اش ديدند؛سر از پا نشناختند،باشتاب به سويش پر کشیدند...

آري اينجا بهار پيداست،بوي وطن ،خشت هاي خيس ،چنار چرخان،سرو صبرين،كشتي به گِل نشسته برفراز صخره دشت،دردل سرد زمستان،سينه هاگرفته ،بغض درگلو،اشك بر رو،نخل ها بر فراز دستهای دیروز ، به ياد دستهائي از جنس حرير و نسيم كه مادر بر سر و رخ فرزند مي كشيد؛

آري اينجاهميشه بهار است،حتي ،تابستان ،پائيز و زمستانش ؛چون خشت خاکی و سنگ و چوب عجین شده عشق(دژباستاني طرق)برپاست،گویانهرها(اگرچه خشک)، جاري است،خانه بهار است؛

آري اين ديار،سرچشمه رودخانه هاي بی آب و آرام،قلمرو خيال...اينجا طرقرود زنده است.تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد.